آنيما

مسعود بُربُر
masoudborbor@iamit.com



- جلزّ و ولزّ می کرد درخت ليمو که هميشه بوی شهرمان را می داد و اينجا يک عمر کنار دريا نشسته بود. شيره های لزج سياه از زير پوست ها بيرون می زد و سُر می خورد وقتی کرم ها خانه های خراب شده شان را می گذاشتند و به برگ های جمع شونده و گنجشک های شکم سوخته پناه می آوردند. من... نگاه... طعمِ بوسه های گس داغ... التماس می کردم. توی دل م داد می کشيدم. پاهام زير شکم م جفت شده بود و دست هام زانوان م را بغل کرده بودند. درد داشت. شيره های سياه... پوست سياه قشنگ ت حيف می شد، بهتر که نبودی...
- فراموش ش کن پيتر. تو هميشه با چشم هات همه ی اين ها را توی مغز آدم ها فرو کرده ای. آخرش همه به تو می گويند ديوانه!
- بگويند. درخت های خوشبوی ليمو که بوی تو را می دادند که نمی گفتند. تو که نمی گويی؟
- تو داری گريه می کنی؟
- شيره های سياه
شعله های آتش بالا و پايين می گيرد و سايه های رقصان آبی وسرخ روی دشت، رنگ و بوی دهان نوزاد را پاک می کنند. پيتر انگشت ش را فرو می کند توی آتش، انگار که بخواهد توی دل آتش چيزی را نشان بدهد. « داغ است. آتش بو های هشلهفتی از خودش در می آورد. می دانی پيتر تو هر وقت کنار آتش می نشينيم بچه می شوی. » انگشت ش را غلت می دهد توی آتش و، لبخند محوش را ولو می کند روی لب هاش. هلن از کمر بلند می شود و با چشم های گردش زق می زند توی غارها و شکاف های عجيب و غريب لا بلای آتش. پيتر انگشت کبود و داغ ش را که بوی گوشت کباب شده می دهد بيرون می کشد و نگاه می کند. « هيچ چی» هلن با نگاه نفوذ کننده ی نگران ش انگشت پيتر را دنبال می کند. پيتر دمرو دراز می کشد روی زمين و با لبخند مزمزه کننده ای انگشت ش را می گيرد جلوی چشم هاش. لب هاش را با زبان ش خيس می کند و انگشت ش را به آرامی روی آن ها و سپس روی خاک می کشد. خودش را که جلو تر می کشد تا انگشت ش را در خاک فرو کند، موهاش در آتش کز می گيرند و سنگينی ی تن ش دست ش را تا مچ فرو می کند در خاک. هلن خنده اش می گيرد. پيتر با لبخندی جدی می گويد « من لخت بودم نه؟» و هلن خنده اش را قورت می دهد. دست پيتر که بالا می آيد کپه ی خاک و توده ی آتش در هم می ريزد. هلن با تعجب و شادی ی گمشده ی دوری در می آيد که « اِه لباس هات...»
- پيراهن م...
« توی آتش مصر نيست. لوت هم نيست. آستارا شايد. يا ونيز. يا نيويورک. و صدای دانوب آبی و سازهای زهی. و گونه های جدی ی بتهوون و نگاه ترس آلود... راستی دی شب خواب بوف کور را ديدم...» « پيتر..» « پرلاشز بوی مرگ می دهد. اصلاً پاريس هميشه بوی شراب و بوی مرگ می دهد. بوی وجود...» « بيا بيرون از توی آتش می سوزی » و پيتر پنج انگشت دست چپ ش را، باز کرده از هم، روی آتش حرارت می دهد و به دو سو می گرداند. هلن التماس می کند « خواهش می کنم» و پيتر کباب شده ی انگشت دست راست ش را می کشد روی چشمان سفت و برجسته ی هلن. « هلن تو هميشه نگاه می کنی» و هلن نگاه می کند. « تمام دی شب را توی بغل ت خواب می ديدم. داغ که بودی تمام شب دستان م در آتش می سوخت.» « تو هر وقت به مرگ فکر می کنی خواب مرا می بينی» و منتظر و شاکی زل می زند توی نگاه دور پيتر. پيتر لبخند می زند « باز هم هلن صدات کردم...» ونوک انگشتان دست راست ش را می کشد روی دهان هلن که لب ندارد و می خزد آرام روی کاغذ نوشته های در هم پيتر بر ميز و سر می خورد کف اتاق. « چرا مارها لب ندارند؟» « پيتر...»
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30692< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي